جریانی که روح از بدنش جدا شد
جستاری در باب آثار فرانسیسکو گویا، دورانش و
پـــرده ســوم مـاه مــه ۱۸۰۸
«ای رنج من فرزانه باش و آرام گیر…»
شارل بودلر
در سیر تاریخ هنر و بررسی دورههای ثبت شده و جریانهایی که کنار هم قرار گرفتنشان کمچالش و خالی از جنجال نبودهاند، پیش از هر چیز نگاهی اجمالی بر دوران رومانتیکها و از سویی نقد آنها از نظرگاه رئالیست/ سوسیالیستها جالب توجه مینماید. اساسا اگر بتوان عصر روشنگری را به عنوان اصلی ترین جریان (پیش از) رومانتیسیسم در نظر گرفت، و جریان روشنگری را دوره گذاری از جریانات سدههای میانه و رنسانس به سوی نوعی مدرنیسم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی؛ قرن نوزدهم فرصت مناسبی برای بررسی ردپای چنین عصری بر جوامع اروپایی است. هر دوره و عصری روشنفکران و روشنگران خود را دارد، خواه راهنمایان دینی، تا خردگرایان و فیلسوفانِ خداناباور. حیات چنین قشری به خصوص در جهانِ «از نو زاده شده»ای که به دنبال برترین تناسبات و در جستجوی نوعی آرمانگراییِ عقلانی است و رشد علم و ظهور آپاراتوسهای بزرگ را در صنعت و اقتصاد و حاکمیت و … در پی دارد، از بدنه جامعه کسر ناشدنی است. حال آنکه حقانیت محتوای کلام این قشر به اصطلاح روشنفکر و روشنگر بی برو برگرد قابل بازکاوی و نقد است چراکه ردیابی آثار روشنگری در نقاط گوناگون اروپا خبر از تضادهای طبقاتی اندیشه و تفکر میدهد، رومانتیسیسم قرن نوزدهمی وقتی تمام اروپا را فرا میگیرد، به یک آن و به لحاظ محتوایی، یکسان جوامع را تحت تاثیر قرار نمیدهد؛ برای مثال وضعیت فرانسه و انگلیس از ثبات بیشتری در نسبت با آلمان برخوردار بودهاست، در این باره ارجاع به گفتار آرنولد هاوزر در تاریخ اجتماعی هنر راهگشاست: «… اکثریت طبقه متوسط و روشنفکران قادر به درک مفهوم و اهمیت روشنگری در رابطه با منافع طبقاتی خویش نبودند؛ به سهولت میشد تصویر نادرستی از ماهیت نهضت را بر ایشان عرضه کرد و محدودیتها و نارساییهای خردگرایی را به شکلی اغراق آمیز به نمایش گذاشت.» با وجود اینکه هاوزر با نگاه سوسیالیستیاش جریان سیاسی رومانتیسیسم را لیبرال میشمارد اما در ادامه تاکید کرده است که: «… این جریان را نباید به چشم نوعی توطئه نگریست، که در آن نویسندگان به صورت مردمی جیرهخوار و همدست سیاستمداران حاکم عمل کرده باشند. شاید آن عدهای هم که بر افکار عامه نظارت داشتند خود هرگز نمیپذیرفتند که تحریف حقایقی در بین باشد… » طبق همین ایده، روشنگری در مناطقی به درستی بر بافتِ از پیش موجود سیاسی، اقتصادی، اجتماعی نمینشیند و به وضوح جریان پر ابهام رومانتیکهای قرن نوزدهمی دو شقه و خطرناک میشود، در جغرافیایی تحت گرایشات مترقی و در بخش دیگر گرایشات ارتجاعی؛ نمیتوان با صراحت و قدرت تمام با چنین دستهبندی کلپردازانهای به سادگی پرونده رومانتیسیستها را در قرن نوزدهم یکسره کرد، چراکه خود «احساساتی گری» در مفهوم خود قرار نیست به تمامی حول محورهای سوسیالیستی یا لیبرالیستی مطلق بگردد، به جاست که حتی برای انقلاب کبیر ۱۷۸۹ هم بخواهیم نوعی کنش رومانتیک اما بارور و سیاسی همراه با مقصد و هدف در نظر بگیریم. شخصی از هزار و هشتصدیها که میتواند مورد خوبی برای کاوش باشد، شاعر رنجهای فرزانه، شارل بودلر است. بودلر همان وجه مترقی رومانتیسیسم است، او زیباییشناسانه دست به نقد میزند، عاشقانه در اشعارش عشق و اجتماعش را به چالش میکشاند، از سوی دیگر او حتی برخلاف بسیاری از هم دورانهایش پرشور و سیاسی است، فارغ از شعرهایش، در مقالاتش نگاه جانبدارانهاش تقریبا پیوسته قابل ردیابی و بررسیست؛ او در این زمینه دست به نقد دیگر نویسندگان و شاعران هم میزند و با وجود اتکا بر نوعی «عاطفه» و «احساس» از قدرتِ دانش و عقلانیت برای یافتنِ آگاهی در برابر مطلقا غریزهمحور بودن و عمل کردن در تولید هنری دفاع میکند. اما شارل بودلر با زاویهای که با رئالیسم و سوسیالیسم پیدا کرد همیشه یک رومانتیک باقی ماند اما نه با گرایشات مرتجع راستگرایانه، بلکه او در عین حال منتقد وضعیت هم بود، اساسیترین مشکل او با رئالیسم این بود که نمیتوانست، «تخیل» را به عنوان مهمترین عنصر برای عمیق شدن بر همه ابعاد جهان (به نظر او) با رئالیسم جمع کرد.
در سیر چنین کنکاشی به راستی نمیشود بودلر را یک هنرمند مستقل از جریان هنریِ وقت خود در نظر گرفت، اما به نظر میرسد از حدود ۱۷۴۶ تا ۱۸۲۸ یک هنرمند نقاش مستقل اسپانیایی سر از جریان مهآلودِ رومانتیسیسم سر بیرون آورد. فرانسیسکو گویا که گاه عدهای معتقدند لقب «پدر هنر مدرن» شایسته اوست، نمونه پرواضح از هنرمند هوشمند قرن رومانتیکهاست. رادیکالیسم موجود در آثار گویا در همان برخورد اول جمله معروف رومانتیکهای مرتجع «هنر برای هنر» را نه تنها نفی بلکه از هستی ساقط میکند، او در همان دو مجموعهی آثار چاپیاش، «کاپریس» و «فجایع جنگ» تیغ نقدش بسیاری ایدهها و وضعیتهای اجتماعی زمانهاش را زخمی و کم هوش کرد، او سیاست را فراخواند، اجتماعش را خیره ایستاند و جنگ را به پای میز محاکمه کشاند. چه بسیار آثاری از گویا به خصوص در مجموعه کاپریس که زبان و لحن کاریکاتوری او به لحاظ تکنیکی در محتوا چنان تلخ و زننده میشود توگویی میخواسته طوری برایت طنازی کند که لبخند مرزش با گریه را مخدوش کند. از سویی در بسیاری از نقاشیهایش چهرهها با کمترین دقتی در فرم و جزییات ترسیم شده و این دفورمگی چنان در ترکیببندی های تند و تیز جا گرفتهاند که گویی حملهور به سوی مخاطباند، نقد گویا به وضعیتش در مقیاس اجتماعی در رابطه با مخاطبانش –مردم- به خودانتقادی هم تنه میزند. در اثر «کاری برای انجام دادن وجود ندارد» از مجموعه فجایع جنگ نه همه چیز که عمق فاجعه در پلان اول با صراحت قد عَلَم کردهاست، مردی بیجان با چشمانی پوشانده شده و متصل به تیر چوبی، کنار پای چپش مردی دیگر که سرِ سرشار از مرگش به سمت مخاطب است و پیشِ پای مرد بیجانِ ایستاده، جان داده است. در سمت راست تابلو سه چهار خط موازی و افقی با حالتی تهاجمی توجه را به خود بیش از پیش جلب میکنند، گویی این جانهای از دست رفته بی شک باروتهایشان از این لولههای سفت و موازی و منظم و افقی در رفتهاست. و در ادامه عمق صحنه هم با یک پیچشی شمایلی از عدهی دیگری از قربانیان و سربازانِ یک شکلِ تیرانداز را به نمایش میگذارد.
در مجموعه کاپریس تا حدی به نسبتِ «فجایع جنگ» از تصویر مستقیم جنگ فاصله میگیریم هرچند که تیغ نقد این مجموعه تندتر نیز هست، چون کاپریس دقت بیشتری بر عموم روابط اجتماعی آدمها دارد. از سویی کاپریس در حدود یک دهه زودتر از فجایع جنگ منتشر شد.
شاید اثر «سوم ماه مه ۱۸۰۸» یکی از برترین آثارِ هنرمند رومانتیسیستی باشد، که سه عامل را استاد خود میداند: ولاسکس، رامبراند و طبیعت. فضایی تمام فرو رفته در لایهای از اغراقِ اشکال، انگار تمام آن چیزها و کسانی که باید سر به توی خود داشته باشند و چهره از بیننده بپوشانند با اغراق تمام چنین کردهاند، تمام آنانی هم که میبایست، قدرت و دفاع از خویش و استقامت نشان بدهند به مدد بیرون زدن نقاش از حدود قاعدهمندیِ رایج، این کار را با بیشترین وضعیت کنشمندی انجام دادهاند؛ تو گویی همه را به تماشای صحنه پر سوز و گداز تراژیکی در سالن یک تئاتر وامیدارد، تمام بدنها با کنش حداکثری بر تابلو نقش شدهاند؛ چندین نوع کنتراست، نوع خاص از دفورمگیها خود باعث سنگین شدن وزنه خشونت و نفرت در اثر میشود. کنتراست نوری-رنگی میان پلان اول صحنه تا آخر آن در حالیکه تعداد پلانهای صحنه اثر آنچنان زیاد نیست، به دو صورت نظر جلب میکند از سویی پرنوری و بیان خشن پلان اول به خوبی گیرای توجه است، از سویی دیگر آن بنای کلیسامانندی که به نظر سوخته و از ریخت افتاده میآید با همان سردی مضاعفش، بسیار خوشصراحت دارد از زوال عقاید و باورها بحث به میان میآورد.
در واقع با از میان رفتن عقایدی همچون عقاید خشک مذهبی از سوی دیگر پر رنگ شدن اهمیت به جان و ارزش وجود انسانی در پی میآید. رنگهای روشنی چون سفید و زرد در کمال خشونت در غلظت روشنی و نوع قلمگذاری با خود محتوای دینیوار تقدس هم دارد، یکی از برجستهترین دفورمگیهای پیشبرنده در این اثر تناسبات ناهمگون میان شخص اصلیِ تسلیم شده در اثر و دیگر اشخاص به خصوص سربازان است، ما در یک نگاه تمام سربازان و شخصِ در آستانه تیرباران را هم قد و هم سطح یکدیگر میبینیم اما با کمی توجه بیشتر در مییابیم که شخص در حال اعدام روی زانوهایش نشسته، این خود شاید تاکیدی بر این باشد: با وجود اینکه گویا هنرمندیست مستقل و قرن نوزدهمی اما میتوان در بعضی آثارش به سویههای رومانتیکی پی برد.
این اثر که در سال ۱۸۱۸ به پایان میرسد، روایت جنگ میان فرانسه و اسپانیاست، زمانی که فرانسه به اسپانیا حملهور میشود و پس از استقرار در مادرید پاریس شروع به کشتن و اعدام مادریدیها میکنند. شاید بتوان گفت با توجه به تاریخی بودن این رویداد گویا بیش از سرکوب ملیت خاصی به سرکوب کلیت مفهوم جنگ و اعدام میپردازد و موضعگیریاش در برابر مسئله متعفن جنگ را به تصویر میکشد.
در پایان پربیراه نیست اگر فرانسیسکو گویا را که مورد ستایش شارل بودلر نیز بودهاست، همچون هنرمندان پیش از خودش چون دلاکروا تاثیرگذار بر نقاشان آیندهاش بدانیم این تاثیر گذاری را میتوان در اثر «اعدام امپراتور ماکسیمیلیان» اثر ادوار مانه و اثری بینام از یومینجون هنرمند معاصر کرهای ردیابی کرد.
فهرست منابع:
ساندرو بکولا، هنر مدرنیسم
آرنولد هاوزر، ترجمه: ابراهیم یونسی تاریخ اجتماعی هنر(جلد سوم)
هلن گاردنر، ترجمه: محمدتقی فرامرزی، هنر در گذر زمان
جاناتان مین، ترجمه: روبرت صافاریان، مقالات شارل بودلر، نشر حرفه: نویسنده
خرداد ۱۳۹۳
بدون دیدگاه